ساراماگو در سال ۱۹۲۲ در نزدیکی لیسبون در خانوادهای تنگدست به دنیا آمد و به دلیل فقر نتوانست تحصیلات دانشگاهیاش را به پایان رساند. در یک آهنگری به کارمشغول شد تا بتواند به طور پاره وقت به درسش ادامه دهد.
در شهری که اپیدمی وحشتناک کوری- نه کوری سیاه و تاریک که کوری سفید و تابناک- شیوع پیدا میکند و نمیدانیم کجاست و میتواند هر جایی باشد، خیابانها نام ندارد. شخصیتهای رمان نیز نام ندارد.
مینو مشیری، مهدی غبرایی و اسدالله امرائی سه مترجم به نامی هستند که از این رمان ترجمه هایی روانه بازار کرده اند.
خلاصه داستان :
در این رمان ، شخصیت های داستان نام ندارد و عنوان های آنها رمز گونه است و به نقش اجتماعی هر یک اکتفا می شود . خلاصه ی رمان کوری چنین است :در پشت چراغ قرمز ، راننده ی اتومبیلی ناگهان کور می شود . این مرد به کوری عجیبی دچار شده ،یعنی همه چیز را سفید می بیند و گویی در دریای شیر فرو رفته است . مرد دیگری او را به خانه اش می رساند ، اما اتومبیل این کور را می دزدد . همسرش او را به چشم پزشکی می رساند ، اما علت کوری کشف نمی شود . چشم پزشک و دزد اتومبیل هم به همین ترتیب کور می شوند ، چشم پزشک مسئولین بهداشت را با خبر می سازد . این فاجعه را هیولای سفید می گویند . مسئولین برای جلوگیری از سرایت آن، کورها و نزدیکانشان را در ساختمان تیمارستانی قرنطینه می کنند ، اما روز به روز تعداد کورها بیشتر می شود . همسر چشم پزشک کور نمی شود ، اما خودش را به کوری می زند تا از همسرش جدا نشود ، او تنها کسی است که تا پایان داستان بیناست . در قرنطینه چه بلاهایی که بر سر کورها نمی آید . همسر چشم پزشک از رفتارها و مصیبت های آن ها گزارش عبرتانگیزی می دهد . بسیاری از کورها به دست سربازان و نگهبانان قرنطینه کشته می شوند . اما سربازها هم کم کم کور می شوند .