چه رویایی چه خوابی

چه رویایی
چه خوابی
خالی از هر رنگ و بویی
خوابی پر ز دشنامهای سیاه
از مردان و مردمانی روی بسته
با گیسوانی پر ز آه و پر ز افسوس
و صدایی در همین نزدیکی
که صدا میزد بهنام
بیدارباش بیدارباش
من میدیدم پس بیدار بودم هنوز
سرم را
گرفته محکم
در میان دو دستم
تا نیفتد
و صدا میگفت:
بهنام، بهنام بیدارباش
و نگاهی از سوی هر نقابی
با نیرنگ و به افسون
و چه میخورد نگاهم را
و فرومیرفت آه در گلویم
و صدایی که میگفت: بهنام! بهنام!
و چه دردی در سینهام بود
از صدای آههایم
از نگاه افسون بار افسوس خوارمردان و مردمانی روی بسته
و دلم فرومیرفت و میرفت و میکوبید و میکوبید
بر کلامم و میگفتم و میگفتم بیدار باش بیدار باش
صدایی که میگفت بیدار شد، بیدار شد،
اون زنده است
سلام