امشب هم تکیه داده بودم به سنگ قبری که خواهرم قبلا در آن دفن شده بود . و آواز یا همان نیایش سانسارام را گوش میدادم . قصد کرده بودم که امشب حتما حتی اگر شده در حدد سلام کردن هم با او صحبت کنم . معمولا نیایشاش که به پایان میرسید به تیرک بتنی ایوان کلیسا تکیه میداد و به حیاط قبرستان خیره میشد .
همین که آوازش تمام شد از پشت سنگ قبر بیرون جستم و تمام قد جلوی ایوان کلیسا ایستادم . سانسارام با چشمان سبزش نگاهم کرد و جوری که حتی تکان خوردن لبهایش را هم نمیتوانستم تشخیص بدهم گفت : آخر خودت را نشان دادی ، میدانستم که روزی این کار را خواهی کرد . تو چرا به همدستانت نپیوستی؟ احتمالا منظورش گروه مردگان بازگردانده شده بود که به لشکر شیاطین پیوسته بودند . من مِنمِن کنان گفتم : ما نرفتیم ، من و خانواده ام .
سانسارام به روی نرده ی ایوان پرید و با جهشی خود را به میان قبرستان پرتاب کرد . توقعم از یک فرشته باز کردن بالش برای پریدنی اینچنین بود اما سانسارام در هیبت گرگی سفید به زمین قبرستان رسید و شروع کرد به چرخیدن و بو کشیدنم . بعد روبرویم ایستاد و با چشمان سبز و کشیده اشخیره شد به چشمان من و من از ترس جرأت پلک زدن را هم نداشتم . صدایش را در سرم میشندیم که میگفت : خوب است خوب است، فکر می کردم جاسوس باشی ! به یکباره سرش را به سمت شمال قبرستان چرخاند و با خم کردن پاهایش خودش را بین علفها پنهان کرد .صدای سانسارام را در سرم میشنیدم که آهسته میگفت . پنهان شو . خودت را پنهان کن و من با خیز کوتاهی دوباره خودم را پشت سنگ قبر خواهرم که قبلا در آنجا دفن شده بود پنهان کردم .
وای، بعدش چی شد؟
نمیدونم که :دی
هوم! *در حال تخمه شکاندن و انتظار برای بقیه ماجرا*